حتی به ذهنتون هم نمیرسه چه ضربه مهلکی بود برام
چقدر بهم برخورد و چقد خودمو سانسور کردم
چقدر گریهم میاومد
چقدر بیچاره مانده بودم
چقدر خدا ازم دور بود
حتی به ذهنتون هم نمیرسه چه ضربه مهلکی بود برام
چقدر بهم برخورد و چقد خودمو سانسور کردم
چقدر گریهم میاومد
چقدر بیچاره مانده بودم
چقدر خدا ازم دور بود
تو چهار راه شبرنگ آقایی جلوشو میگیره از عابر بانک موجودی کارتشو بگیره
موجودیش خالیه ناراحتیشو میبینه شماره کارتشو میاره و همونجا دویست تومن کارت به کارت می کنه براش، صداش میزنه و میگه اشتباه زدم دویست تومن توشه
+اون اقا خودش وضعیت مالیش تو مضیقهس
+به نام انسانیت
ببین یعنی یه شانس گ*وهی دارم که دست به طلا بزنم میشه پوست پیاز، یعنی ارزو به دل از دنیا میرم تا یه چیزی با اون چه که فکرشو میکنم هماهنگ باشه، همش گند زده میشه با فکر هام، به پیش بینی های احمقانهی پر از امید و دلخوشی، اونم من که خاک تو سر من
دقیقا اونجا اعتقاداتمو به خدا و قران و اسلام از دست دادم که گفته بود ان مع العسری یسری پس از هر سختی آسونی هست. اما واقعیت پس از هر سختی یه سختی کمر شکن تره که میشه عادت عادت و یادت میره چقدر داری زیر این فشار له و لورده میشی زیادی حرف کلیشه ای شده اما بازم اینجا مینویسم:
چ تلخ است قصهی عادت