در زندگی جملاتی وجود داره که ادم رو منقلب می کنه... جملاتی که با خوندنش دست و دلت می لرزه ... جملاتی که انگار روزی خودت نوشتی ... مثل این متن عباس معروفی بزرگروزی در جایی قرار می گیری که می بینی خود سابقت به هیچ دردی نمی خورد. با چند سال پیشت کاملاً بیگانه ای ... غریبی ... قبولش نداری و بهش خرده می گیری، پشیمانی... مثل سگ پشیمانی. گذشته مثل مجموعه ای واگن پر و خالی همراهت هست. دیگر وقت و حوصله نداری برگردی نگاهش کنی، امکانش را هم نداری که واگن ها را از خودت جدا کنی و سبک سفر کنی. اینها، این مجموعه ی ناچَم همراهت هست و تو پیش می روی. اینها، این مجموعه ی ناچم همان بار سنگینی ست که برخی آدمها آن را برنمی تابند و برای این که از شرش خلاص شوند، بلایی سر خودشان می آورند؛ بعضی می زنند توی باقالی ها، برخی سر از آن دنیا در می آورند. اینها این مجموعه ی ناچم جزو پرونده زندگی توست، مثل یک قطار در سرابندیِ پیچ های یک کوه برفی و تمیز پیش می روی. تنها زمانی که پیچ می خوری چند تایی از واگن های دوران کودکی را می بینی، لبخند می زنی، ولی این نزدیکی ها و آخری ها را دیگر هرگز نمی بینی. با هر پیچ تو، آنها هم می پیچند و پشتت پنهان می شوند. جلو رویت را می بینی، و گاهی در یک پیچ، واگن های قدیم را. با آن کسی که کنارت نشسته حرف می زنی و پیش می روی. مقصد کجاست؟ تو بگو عزیزم! همچون یک موسیقی فراگیر ذهنم را بپوشان و لبخند بزن. راه درازی در پیش داریم.